جدول جو
جدول جو

معنی دسته کف - جستجوی لغت در جدول جو

دسته کف
کف دست
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دست کم
تصویر دست کم
کمترین مقدار و میزان، حدّاقلّ، مینیمم، کمینه
فرهنگ فارسی عمید
(دَ تَ / تِ پَ)
دسته چالک. رجوع به الک دولک شود
لغت نامه دهخدا
(دَ تَ / تِ گُ)
شاخه های گل که بشکنند یا ببرند و با گیاهی یا بندی به هم بندند و به دست گیرند بوئیدن را. (از شرفنامه). گنبد گل. گلدسته.
- دسته گل به آب دادن، کاری زشت مرتکب شدن، مرتکب خطائی شدن. لغزشی کسی را دست دادن.
- مثل دستۀ گل، سخت پاکیزه.
- مثل دستۀ گل سر بریدن، تند و سریع سر از تن جدا کردن، تعبیر فریبکارانۀ جلاد محکوم را.
، کنایه از آفتاب
لغت نامه دهخدا
(دَ تَ / تِ)
ساعتی که پیچاندن و جمع کردن فنر آن که چرخهای ساعت را بحرکت درمی آورد بوسیلۀ دستۀ مخصوص که بر کنار ساعت تعبیه شده است انجام گیرد. ساعتی که از محل دستۀ آن کوک شود و فنر آن برای براه انداختن چرخها، با پیچاندن آلتی که در دسته تعبیه کرده اند منقبض و بهم پیچیده شود. ساعت که کلید ندارد بلکه از محل دسته کوک شود. ساعت که از محل دسته با گرداندن محوری کوک شود نه با کلید، که شمار ساعات آن از طلوع و غروب آفتاب گیرند نه از ظهر. مقابل ظهرکوک
لغت نامه دهخدا
(دَ کَ)
کژدست. دست کج. رجوع به دست کج شود، ناخنکی. که از هرچه بیند نهانی اندکی برگیرد یا بدزدد
لغت نامه دهخدا
(دَ کَ)
کج دست. کسی که دست او کج باشد. آنکه دست کج دارد، کنایه ازدزد. آنکه به دزدی خوی کرده است. دزد معتاد که عادت به دزدی دارد. معتاد به دزدی. دست شیره ای. ناخنکی
لغت نامه دهخدا
تصویری از دست کج
تصویر دست کج
کسی که دست او کج و معوج باشد، دزد جیب بر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دست کج
تصویر دست کج
((دَ کَ))
کسی که دست او کج و معوج باشد، کنایه از دزد، جیب بر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دست کم
تصویر دست کم
لااقل، اقلا، حداقل
فرهنگ واژه فارسی سره
حداقل، لااقل
متضاد: حداکثر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
جیب بر، دزد، سارق، نادرست
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ردپایی که هنگام نشای برنج در شالیزار به جای ماند
فرهنگ گویش مازندرانی
در کارگاه پارچه باقی قدیمی عبارت از چوبی است که برای محکم
فرهنگ گویش مازندرانی